کلبه تنهایی رویا |
|||||||||||||||||||||||||||||||
![]()
رفتنت را باور ندارم؛ اما می روی!!! آنزمان که با گامهای آهسنه ات ؛عزم سفر نمودی هیچ میدانستی که مونست در خود می شکند! واشک چشم تنها مرحم و همدم ؛دل کوچکش میشود. آن هنگام که دستانت را به علامت وداع تکان دادی هیچ میدانستی که دستان مونست یارای پاسخ ندارند... آن زمان که چشمانت را به نشانه ی خداحافظی می بستی ؛ هیچ میدانستی که دیدگان مونس؛طاقت دیدنت را ندارند... اما رفتی و رفتی .... رفتی و با چه دلتنگی معصومیت مونست را به نظاره نشستی! دیدن دلتنگی اش دلتنگت میکرد اما رفتــــی... چه تلخ است ندیدنت وچه دشوار است نشنیدن آوای مهربانیت ... دلتنگم برای دوریت... طاقت غربتت را ندارم واین آزارم میدهد
نظرات شما عزیزان:
|