کلبه تنهایی رویا |
|||||||||||||||||||||||||||||||
![]()
مشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته با هق هق ستاره بغض هوا گرفته از گریه های باران فهمیده ام من امشب از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته از من نپرس هرگز با این همه خوشی ها شعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته ما انتهای یک درد ما انتهای دوری از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته ... هوا ابریست ... دلم گرفته ... قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟ پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست . گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!! گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ... گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ... دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ... آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ... کاش میشد بعضی چیزا رو گفت.........
نظرات شما عزیزان:
|